باب بیسواس، یک نماینده بیمه، پس از هشت سال در کما از بیمارستان مرخص می شود و همسرش مری و پسرش بنی از او استقبال می کنند. او حافظه خود را از دست داده و گذشته را به یاد نمی آورد.
مردی که عاشق خوهر دوستش میشود و اورا به سیمنا میبرد و موهای زیر دختر را میزند و با اوازدواج میکند و مرد دوستش را به خانه میآورد و چشمهای زنش را میبندد تا دوستش با او رابطه برقرار کند